کد مطلب:142058 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:200

در قصر بنی مقاتل
كاروان حسینی در منطقه ای بنام قصر بنی مقاتل، فرود آمد. حر بن یزید ریاحی نیز كه با سربازانش حسین (ع) را تعقیب می كردند، در آنجا توقف نمودند.

حسین (ع) چون نگریست، در آنجا خیمه ای برافراشته دید.

پرسید آن خیمه از كیست؟


گفتند: از عبیدالله بن حر جعفی است؛ [1] و این شخص، كه سواری دلیر و شاعری سخنور بود، به هواداری از عثمان مشهور و در جنگ صفین از سپاهیان معاویه به شمار می رفت. او به سبب محبتی كه به عثمان داشت، پس از شهادت امیرالمؤمنین علی (ع) به كوفه آمد و در آنجا ماندگار شد، اما اینك، عمدا از كوفه بیرون زده بود تا شاهد شهادت حسین (ع) نباشد. [2] گر چه در اینجا بطور اتفاقی با امام (ع) هم منزل شده بود.

حسین (ع) یكی از همراهان خود بنام حجاج بن مسروق را نزد او فرستاد [3] و چنین پیام داد: ای مرد! تو فرد گنهكار و خطاكاری هستی، بی تردید اگر توبه نكنی، خدای بلند مرتبه تو را به سبب آنچه كردی، مؤاخذه خواهد كرد، پس هم اكنون مرا یاری كن تا جدم، در برابر خدا تبارك و تعالی شفیع تو گردد. [4] .

فرستاده حسین نزد عبیدالله بن حر آمد و سلام كرد.

عبیدالله پاسخ سلام او را داد و پرسید چه خبر؟

حجاج بن مسروق گفت: اگر قابل باشی، خداوند به تو، كرامتی روزی كرده است. عبیدالله پرسید: چه كرامتی؟

حجاج پاسخ داد: اینكه حسین تو را به یاری خود می خواند، اگر همراه او نبرد كنی، پاداش خویش را از خداوند بگیری و اگر كشته شوی شهید باشی. [5] .

عبیدالله گفت: بخدا سوگند! از كوفه بیرون نیامدم مگر آنكه دیدم گروه بسییاری آماده


نبرد با حسین شده اند، من چون بی وفایی پیروان او را مشاهده كردم، بی تردید دانستم كه وی كشته خواهد شد. اكنون كه خود را در یاری دادن به حسین ناتوان می بینم، دوست ندارم كه با آن حضرت روبرو شوم.

حجاج چون از گفتگوی با عبیدالله نتیجه ای نگرفت نزد حسین (ع) بازگشت و سخن عبیدالله را به عرض رسانید. حسین (ع) از جا برخاست و كفش هایش را پوشید و با گروهی از یاران و برادران و خاندان خویش به سوی خیمه عبیدالله بن حر آمد و سلام كرد.

عبیدالله كه در بالای مجلس نشسته بود، با دیدن امام از جای جست و دست و پای آن حضرت را بوسید.

حسین (ع) نشست و خدا را سپاس و ستایش كرد، آنگاه فرمود: ای پسر حر! مردم شهر شما، برای من نامه نوشتند و اطمینان دادند كه در یاری و همراهی من، با یكدیگر پیمان بسته و متفقند

، از اینرو درخواست كرده اند كه نزد آنان بروم؛ ولی اكنون كه آمده ام، می بینم كه واقعیت چیز دیگری است. اینك من تو را به یاری خاندان پیامبر می خوانم، اگر حق خویش بازستاندم كه خدا را سپاسگزاریم، و اگر حق ما را ندادند و بر ما ستم روا داشتند، تو در بازستادن حق، از یاران ما باشی. [6] .

عبیدالله گفت: به خدا سوگند! می دانم هر كس با تو همراهی كند، در رستاخیز سعادتمند خواهد بود، ولی امیدی ندارم كه بتوانم برای تو كاری كنم، زیرا در كوفه نیز یار و یاوری برای شما نمی شناسم، پس تو را به خدا سوگند! من را به این كار وادار مكن كه هنوز تن به مرگ نداده ام، اما این اسب من كه نامش ملحقه است را به تو می سپارم. این اسب را بپذیر كه بخدا سوگند با آن چیزی را دنبال نكردم مرگ آنكه به


مقصودم رسیدم، و هیچكس مرا تعقیب نكرد مگر آنكه، بر او پیشی گرفته ام. [7] .

امام (ع) فرمود: نه! ما را نیازی به تو و اسب تو نیست، من هرگز از گمراهان همكاری نمی پذیرم، ولی (به تو می گویم) اینجا را رها كن و بگریز، و نه با ما باش و نه بر ما، زیرا هر كه فریاد ما اهل بیت را بشنود و اجابت نكند، خداوند او را به رو در جهنم اندازد. [8] .

راستی سر تافتن از راه حسین، علی رغم آن ارشادها و اصرارهای امام، آنهم از سوی مردمی كه به حقانیت آن حضرت، اقرار و اعتراف می نمودند جای بسی شگفتی است.

بی تردید اینان از سرپیچی خود در دنیا و آخرت جز خسران نخواهند دید، و البته بسیاری از ایشان، به زودی به این حقیقت پی بردند ولی چه سود كه آن هنگام دیگر دیر شده بود؛ چنانكه همین عبیدالله بن حر، پس از آنكه حسین (ع) به شهادت رسید، و خبر جلب و دستگیری خویش را از سوی سربازان ابن زیاد شنید، با یاران خود به قتلگاه شهدای كربلا آمد، و پس از طلب آمرزش از خدا برای آنها، به سوی مدائن گریخت و در آنجا این اشعار را سرود:

امیر می گوید: بی وفا! به حق بی وفایی!

چرا تو به همراه پسر فاطمه جنگ نكردی؟

و من هم اكنون از اینكه او را یاری نكردم پشیمانم!

و راستی آگاه باشید! كه هر كس در راه حق استوار نباشد، پشیمان خواهد شد. [9] .

و نیز گفته اند كه این بیچاره، پس از عاشورا، با آه و افسوس، دست به پشت دست


می زد و می گفت: وای كه با خود چه كردم! واشعاری به این مضمون می خواند: ای دریغ و افسوس! و تا زنده ام این دریغ در سینه ام جای خواهد داشت.

هنگامی كه سحین (ع) از همچون منی در خواست یاری كرد، آنهم در برابر گمراهان و منافقان.

آن روز كه در قصر بنی مقاتل به من می گفت: آیا ما را رها می كنی و از ما جدا می شوی؟

اگر من جانم را تقدیم او می كردم روز دیدار حق، به كرامت نائل می گردیدم! به پسر مصطفی كه جانم به فدای او، پشت كردم و سپس وداع گفتم و او را رها كردم! اگر بشكافد دریغ و افسوس قلب زنده ای را، قلب من می خواست بشكافد برای ایشان خود را!

براستی آنها كه حسین را یاری كردند رستگار شدند، و آن دیگران منافق، زیان دیدند. [10] .


[1] اخبار الطوال، ص 250. طبري، ج 5، ص 497، انساب الاشراف، ج 3، ص 174.

[2] قمقام زخار، فرهاد ميرزا قاجار، ج 1، ص 357 و 358.

[3] نفس المهموم، ص 196 به نقل از كتاب: المخزون في تسلية المحزون.

[4] امالي صدوق، مجلس سي ام.

[5] نفس المهموم، پاورقي 196 به نقل از كتاب المخزون في تسلية المحزون.

[6] اخبار الطوال، ص 250 و 251.

[7] اخبار الطوال، ص 251.

[8] امالي صدوق، مجلس سي ام.

[9] تاريخ طبري، ج 5، ص 469، و 470. انساب الاشراف، ج 3، ص 174 و پاورقي همان صفحه.

[10] مقتل خوارزمي، ج 1، ص 288.